آغاز داستان:
تازه وارد دفتر کارم شده بودم که ناگهان درب با شدت بهم خورد و مردی وارد شد و هراسان و وحشت زده خود را به روی یکی از صندلیهای داخل دفتر انداخت و نگاه ترسانش را به اطراف گردش داد و وقتی چشمش به من افتاد مثل آنکه امیدی در قلبش ایجاد شده گفت:
– آه، آقای کارآگاه به دادم برسید. یک عده جنایتکار. آقا، آنها تصمیم گرفته اند که آمده، من را نابود کنند.
او پس از این حرف دیدگانش را بازهم با ناراحتی زیادی به اطراف دوخت و ادامه داد:
– آه، آنها خیلی قوی هستند. شاید همین الان آن…
ولی هنوز کلامش تمام نشده بود که صدای انفجاری مهیب شنیده شد…
Reviews
There are no reviews yet.