سرآغاز داستان:
“اکنون و در ساعت مرگ، آمین”
نماز و ذکر روزانه به پایان رسیده بود. مدت نیم ساعت صدای یکنواخت امیر که به دعاخوانی مشغول بود، آئین های مرموز و باشکوه و غم انگیز کهن را به یاد می آورد. در آن نیم ساعت، صداهای دیگر در زمزمه سرودی موزون که از خلال آن گه گاه کلمات غیرمنتظره ای چون محبت، پاکدامنی و مرگ در گوش زنگ می زند، به هم آمیخته بود. به نظر می رسید که با زمزمه نیایش، منظره اتاق پذیرایی که آرایشی بسیار بی لطف داشت دیگرگون می شود. حتی طوطیانی که بالهای رنگارنگ خود را روی کاغذ دیواری ابریشمی گسترده بودند، به نظر شرمگین می آمدند. حتی تصویر مریم مجدلیه که در میان دو پنجره جای داشت به فاحشه ای توبه کار بیشتر شبیه بود تا به صورت همیشگی زنی زیبا و موبور که غرق در خیالات نامعلوم خود است…
Reviews
There are no reviews yet.