در ابتدای کتاب می خوانیم:
– من تو را خیلی دوست میدارم.
معصومه به او فرمان داده بود که این حرف را بزند. دختر بیچاره مثل بید می لزرید و در این حال ملافه موج و کشش داشت و از تن لرزان او حکایت می کرد. دختر جوان مانند بره ای بود که تک و تنها، شکار طعمه گرگ درنده و گرسنه ای قرار گرفته باشد، دیگر نمی توانست حرف بزند. دندانهایش کلید شده بود و چشمانش را بسته بود که چهره آن مرد را نبیند. مرد دستان لرزان او را گرفت…
تگ:
ادبیات داستانی ایران رمان ایرانی رمان کلاسیک
Reviews
There are no reviews yet.