روزگاری هیزم شکن مهربانی زندگی می کرد که با زنی زیبا و مهربان ازدواج کرده بود اما بدبختانه هر دوی آنها خیلی فقیر بودند. روزی زن هیزم شکن آهی کشید و گفت: افسوس، اگر ما نصف ثروت همسایه مان را داشتیم، خیلی خوشبخت میشدیم.
شوهرش گفت: درست است. ایکاش یک پری مهربان می آمد و هر آرزویی که می کردیم، برآورده می کرد. مثل زمانهای قدیم که پریها روی کره می گشتند. آه اگر یک روز یکی از این پریها را می دیدم و او دلش می خواست آرزوی مرا برآورده سازد، خیلی خوب می دانستم چه چیزی از او بخواهم…
تگ:
داستانهای پریان داستانهای تخیلی
Reviews
There are no reviews yet.