در زمانهای قدیم، در شهری بزرگ، مرد محترمی با زن جوان و دختر کوچک قشنگش زندگی می کرد. بعد از چند سال همسر این مرد درگذشت و مرد نیک دل برای آینده دختر کوچکش که اکنون مادری نداشت نگران شد و تصمیم گرفت دوباره ازدواج کند تا شاید دخترش بتواند باز هم از مهر و محبت مادری بهره مند شود. روزی مرد به دخترش گفت: “فرزند عزیزم همسر تازه ام تو را خیلی دوست می دارد و تو به زودی همه غم و غصه هایت را فراموش می کنی.”…
Reviews
There are no reviews yet.