سرآغاز داستان:
وقتی آنجا را ترک میگفتم بین راه به ساعتم نگاه کردم، حدود ساعت یک و نیم شب بود. یک شب نسبتاً گرم از آخرین ماه بهار همه جا در سکوت شبانه فرو رفته بود. گهگاه صدای پارس سگ و یا بوق اتومبیلی که از دور شنیده می شد، بر این سکوت آرام بخش تاثیری نداشت و اینطور به نظر می رسید که تمام شهر همین حالت را دارد. اتومبیلم را درست زیر چراغ برق خیابان پارک کرده بودم. تا آنجا راه زیادی نبود. من درحالیکه پک به سیگار می زدم، آرام آرام به طرف اتومبیلم می رفتم. به چند قدمی آن که رسیدم، از نامتعادل بودنش دریافتم که باید پنچر شده باشد. عقب اتومبیل روی چرخ سمت چپ فرونشسته بود. حالم گرفته شد چون حال و حوصله تعویض آن را نداشتم. این بی حوصلگی که علتش را خستگی باید دانست، از چندین ساعت در مجلس مهمانی بودن ناشی میشد. با همه خستگی و بی حوصلگی، مجبور بودم این کار را بکنم. کتم را روی صندلی جلو انداختم، آستین ها را بالا زدم و به سراغ صندوق عقب اتومبیل رفتم که جک و دیگر وسایل کار را بیرون بیاورم اما همین که در صندوق را باز کردم و روشنایی چراغ برق خیابان به داخل صندوق تابید، ناگهان با دیدن جسد زنی در کف صندوق دچار وحشتی شدم که فورا در صندوق را بستم و همانجا میخکوب شدم…
Reviews
There are no reviews yet.