✔️ سرآغاز داستان:
در زندگانی گاه لحظاتی فرا می رسد که انسان خود را به شکل غم انگیزی تنها و تهی احساس می کند. تنها چون تک درخت خشک از یادرفته ای و تهی چون سبوی گلین شکسته ای. آن روزها من چنین حالی داشتم. دلم میخواست دختری از راه برسد و کومه خالی قلبم را بکوبد و آواز سر دهد:
– ای مرد برخیز تا دست در دست هم به صحرای دور رویم. از خوشه زارهای داغ بگذریم و دهانمان را از انگورهای سرخ شده از آفتاب پر کنیم. سینه هایمان را از نسیم کوهستان های سرد و خاموش انباشته سازیم و مویمان را آشفته به دست باد بسپاریم و سپس شن های نرم ساحل را زیر بدن خسته و کوفته خود احساس کنیم و از رطوبت آن لذت ببریم. سر به سینه یکدیگر گذاریم و به آوای خفه اما تند و تب آلود قلب یکدیگر گوش فرادهیم. بگذاریم کبوتران وحشی آسمان زیبا و مرغان دریایی برایمان لالایی سردهند و ما زمان را متوقف کنیم. آنچنان که گویی دیگر ابدیتی وجود ندارد و آنگاه به خواب رویم…
این رویاها از من یک بیمار ساخته بود. بیماری که جز در عالم رویا چیزی نمی بیند و چیزی احساس نمی کند. اما نه… چشمهای من او را دید. او را با همه زیبایی خیال انگیزش، با افسون نگاهش…
Reviews
There are no reviews yet.