✔️ آغاز داستان:
برای قهرمان نقشه بسیار خطرناکی طرح کرده بودند. نقشه ای که اگر کسی می دانست و می فهمید از شدت وحشت برخود می لرزید و چشم هایش از فرط تعجب بیرون می زد. اما قهرمان چنان خوشحال و سرحال بود که فکر می کرد اگر اراده کند می تواند چون پرنده ای سبکبال به آسمان پرواز کند.
تا عید بیشتر از چند روز باقی نمانده بود. همه بروبچه ها با بی صبری در انتظار عید بودند. زنگ تفریح که زده میشد، پسرها دوتا دوتا، سه تا سه تا، در حیاط مدرسه گرد هم می آمدند و در مورد تعطیلات عید صحبت می کردند. جمشید طبق معمول هر سال برای سینماها نقشه می کشید و با شور و هیجان می گفت:
بابا سی تومن به من عیدی میده، مامان هم بیست تومن. دایی نادر و عمو جهان هم هر کدام یکی بیست تومنی می دهند. خلاصه سینمای شب عید روبراه است. از بابا اجازه گرفته ام هر روز یک سینما. پسر عموم هم با من میاد…
Reviews
There are no reviews yet.