✔️ آغاز داستان:
نگار روی تخت خواب دراز کشیده، از پنجره نیمه باز شکوفه های سیب به داخل اتاق کوچک او سرکشیده بود و نسیم عطرآگین فضا را سرشار از لطافتی گیج و مست کننده ساخته بود. نگار به بیرون می نگریست؛ به شکوفه های سیب که متن آبی صاف و رویایی آسمان را پشت خود نهان داشت. با خود زمزمه کرد:
– دوباره بهار آمده…
و این نجوا، چیزی تلخ، احساس گنگ را در دل او بیدار کرد. حالت مرغک کوچکی که از پشت میله های قفس، باغ را که پذیرای بهار شده است، با حسرت، با اندوه، با ملالی دل شکن می نگرد. باد که با شکوفه ها نجوای عاشقانه داشت، در او میل گریز را بیدار می کرد. اندیشید: کاش باد بودم، از کوچه های تنگ و خفه، از خیابانهای شلوغ و پرسروصدا، از سد رفیع دیوارهای آجری می گذشتم. کناره های جویبارها را سلامی دوباره می دادم، با دشتها می آمیختم، در گندمزارها صدای دل انگیز پرنده های آزاد را بر می داشتم و با خود به دورها و دورها می بردم…
Reviews
There are no reviews yet.