✔️ آغاز داستان:
ساعت با ضربات زنگ، هشت را اعلام می کرد که من از کلوپ جهانگردان قدم بیرون گذاشتم. در پیاده رو لحظه ای ایستادم. خیابان پنجم نیویورک وضع عادی هر شب خود را داشت. همان رفت و آمدها، همان ردیف مرتب اتومبیل ها و همان چراغها، هیچ چیز غیرمعمول به چشم نمی خورد. با این وصف بار دیگر احساس کردم که نگاه چشمانی ناپیدا به من دوخته شده. این احساس از دو هفته پیش تا امشب آرامش را از من گرفته بود. فکر و خیال نبود. من حتی جهت نگاه مراقبین ناپیدای خود را بر پوست بدنم به صورت بدنم به صورت یک جور خار خار احساس می کردم. این حساسیت یادگار زندگی من در نقاط دست نخورده طبیعت و بین مردمان بدوی بود. چون بومیان جنگلی و شکارچیان وحشی نیز تا وقتی لبشان به مشروب سفید پوستها آشنا نشده، این حساسیت را در وجود خود دارند. نگاهی به بالا و پایین خیابان انداختم. وضع عادی بود. اتومبیل ها و مردم به راه خود می رفتند. سه تا تاکسی قدری پایین تر کنار خیابان پارک کرده و راننده ها مشغول گفتگو بودند. به پنجره های منازل روبرو نگاه کردم. اثری از کسی پشت هیچکدام از آنها دیده نمی شد. با این وصف چشم ها مرا نگاه می کردند. مطمئن بودم…
Reviews
There are no reviews yet.