✔️ داستان این چنین آغاز می شود:
امروز در این دنیای بزرگ دیگر هیچ کس را ندارم. تنها مثل آن شکوفه سرما زده ای که بر سر آن درخت باقی مانده است. یک ساعت پیش از گورستان آمدم. در آنجا در آن شهر مردگان تنها امیدم را تنها کسانی که در این دنیای بی در و پیکر به خاک سپردم؛ او مادرم بود. در مراسم تدفین او هیچ کس نبود. او را در گور گذاشتند و بعد گورکن ها مثل اینکه چوبی را در خاک می گذارند با خونسردی به روی خاک ریختند دلم می خواست فریاد بکشم نه… شما را به خاطر خدا او را در این گور سرد و خاموش تنها نگذارید. اما فریاد من در گلویم شکست. بغض می خواست خفه ام کند و اشکم آهسته به روی خاکهای مرطوب گور او می ریخت. همین دیگر، همه چیز تمام شده بود. از گورستان بیرون آمدم، هیچ چیز فرق نکرده بود. خورشید داشت در پشت کوهها پنهان میشد. انسان ها مثل دیوانگان در این تیمارستان بزرگ به این طرف و آن طرف می رفتند. اتومبیل ها و گاری های شکسته با اسب های نحیف در خیابانها به دنبال سرنوشت می دویدند. دختر و پسر جوانی در پشت دیوار گورستان عشق بازی می کردند و به محض دیدن من خنده کنان فرار کردند…
Reviews
There are no reviews yet.