✔️ آغاز داستان:
دکتر شما خیال می کنید من او را کشتم؟ نه به خدا! نه! من او را نکشتم. باور کنید! آخر او خیلی قشنگ بود. خیلی زیبا بود. مثل غروب دریا خیال انگیز بود. مثل یک صبح بهاری دل انگیز بود. من نمی توانستم او را بکشم. قدرت این کار را نداشتم به خدا دکتر! آه، این دستهای لعنتی، این ترس، این وحشت بزرگ مرا می کشد. بدتر از همه سوء ظن مردم. دکتر! بگو، شما بگو که من نمی توانستم او را بکشم.
پزشک روانکاو خیره تر در چشم های وحشت زده او نگریست و گفت: بله، باور نمی کنم ولی بدانید اگر بخواهید واقعا از این وحشت رهایی پیدا کنید، اگر مایل هستید این کابوس شما را راحت بگذارد، باید سعی کنید همه چیز را به یاد بیاورید. از قدیم حرف بزنید، از دوران کودکی. از خیلی دور، از آن وقتها که هنوز این کابوس بر مغز شما سایه انداخته بود.
نه آقای دکتر! من نمی توانم گذشته ها را به یاد بیاورم آخر… آه نگاه کنید… نگاه کنید، آن عنکبوت سیاه با آن تارهای زشت و وحشت انگیز خود… خدایا… نه دکتر من نمی توانم…
Reviews
There are no reviews yet.