و او تنهایی را به جانش دمید… و دستور داد ابتدا برای او قیام کنند و قیام کنندگان به پایش افتادند… زن، در برهوتی از ترس، زمستان را نفس می کشید… و سرانجام در قفسی تنگ از آدمیان فرو افتاد که غیر از گوشت مردارِ دیگران چیزی بر سفره ی سیاهشان نمیدید… و او تاریکی را روشن می کرد… اما زن، ایمانش را زیر پایش خاک و هرشب در شبِ گیسوانش خودش را به دار می آویخت…
زنی را میشناسم با گیسوانی آشفته، چشمانی از غروب سرخ، سرخ تر… سنگین قدم بر میداشت و مرگ از سایه اش بلندتر و شاید خود او مرگ… زن با قلبی سرخ در جسم و روی سیاه زندگی می کرد… خانه او نزدیک سراب و بیابان به بیابان در خودش گم میشد. زن در چشم های گرگ های بیابان هر روز بلعیده میشد و چاله به چاله عمیق تر میرفت… زن… خسته، در خود شکسته، با لبانی از صدها هزار کبوتر تازه متولد شده بسته، سرانجام شبی با تمام گرگ ها وداع گفت و پشت پرده خیال، به خواب رفت…
محمدرضا خردمند
امید حاجی زاده
Reviews
There are no reviews yet.