✔کتاب روایت عاشقانهای است که در کشور افغانستان رخ میدهد. شخصیت اصلی داستان در تلاش است که هرج و مرجهای کشور افغانستان را به گونهای نمایش دهد که شما را مجبور به تفکر و تعقل کند. تفاوت دیدگاهها باعث ایجاد تضادی درون او میشود، ولی همچنان در مسیری که انتخاب کرده ثابت قدم مانده است. عشق به دختری به نام مانلی باعث ایجاد انگیزه در او میشود تا هدفش را به پایان برساند.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
با مانلی خوابهایم دیگر کابوس نیست. دیگر خبری از روزهای درد و فریاد نیست. بارها حکایت گذشتگانم را در خواب دیدهام. انگار با آنها بودهام و آنچه شنیده را زیستهام. من از خجند بارها سفر کردهام. من از کوههای بلند و درههای ژرف گذر کردهام. در من، رود پرآب سیر دریا میخروشد. من صدا و تلاطمش را میشناسم. من نشان ویرانگری چنگیز بر سینه دارم. امروز منم آوارهی هزاران ساله، نیمیم ز ترکستان نیمم ز فرغانه.
خجند را چنگیز ویران کرد ولی دوباره از خاک رویید. جوانه زد، ریشه کرد و شاخه زد. من هم بازخواهم گشت. مگر مرا از خاک نیافریدند. خاک خواهم شد. موجب رویش گل آفتابگردان خواهم شد. دوست دارم هر بار نور را بازتاب دهم. رو به نور باشم. گاه شک میکنم که من از خاکم یا از آتش؟
پدر میگفت وطن هم با ظاهر شاه تبعید شد. راست میگفت پدرم هم دور از وطن با خود و با گذشته خود غریب شد. این چه عطشی است که همه میل به حکومت دارند. بالا رفتن را با پا گذاشتن بر دوش دیگران ممکن میبینند. چرا هر که حکومت کرد زخمی بر دیده میهن زد؟ چرا نام خراسان من افغانستان شد؟ چرا افغانستان چنین ویران شد؟
چرا اندک آزادی را هم برخی بر نمیتابند. در دام نفس خود اسیرند که دیگران را اسیر میخواهند؟ این چه سّری است که میخواهند همخون خود را در بند کشند؟ سیاست، بر زمین خداوند هم مرزهایی کشیده است. برادر را از برادر جدا نموده است. چون سمرقند و بخارا که جدا ماندهاند. من از این مرزها بیزارم. من دوست دارم هرکجا میخواهم، بروم. من دوست دارم فریاد کنم که این کره خاکی برای همه هست. من محکوم به ماندن در یک نقطهی جغرافیایی نیستم…
Reviews
There are no reviews yet.