داستان خانواده دکتر ارنست در جزیره
از متن کتاب:
شش روز از شروع طوفان می گذشتو دریا همچنان متلاطم و خشمگین بود. کشتی از مسیر اصلی خود خارج و وارد منطقه ای شده بود که ناخدا کوچکترین اطلاعی درباره آن نداشت. سرنشینان کشتی همه امید خود را از دست داده بودند. همسر و چهار پسرم اطراف من جمع شدند. من برای دلداری به ایشان گفتم:
فرزندان عزیزم، فقط خداوند می تواند ما را از این مهلکه نجات دهد. زانو بزنید و دعا کنید.
سپس در میان هیاهوی طوفان، فریاد شادی بخشی را شنیدم:
خشکی! خشکی!
کشتی با صخره های نزدیک ساحل برخورد شدیدی نمود و موج بلندی نیز به روی آن فرود آمد…
Reviews
There are no reviews yet.