بازنویسی: محمدرضا شمس
تصویرگر: فریبا افلاطون
از متن کتاب:
روزی روزگاری پسرکی با مادربزرگش در دهکده کوچکی زندگی می کرد. پدر و مادر پسرک سالها پیش مرده بودند و آنها زندگیشان را به سختی می گذراندند. مادربزرگ شیرینی های خوشمزه ای می پخت و پسرک آنها را برای فروش به شهر می برد. یک روز مادر بزرگ مقدار زیادی شیرینی پخت و آنها را به پسرک داد. پسرک یک کاغذ روغنی برداشت و داخل سبد گذاشت. بعد شیرینی ها را روی کاغذ قرار داد و به طرف شهر به راه افتاد. در شهر شیرینی ها به سرعت فروش رفتند. پسرک که خیلی خوشحال شده بود، پولهایش را زیر کاغذ روغنی که در داخل سبد بود گذاشت و راه خانه در پیش گرفت…
Reviews
There are no reviews yet.