اقتباس: عظمت رضایی
یکی بود، یکی نبود.
سالها پیش تاجر دانایی زندگی می کرد که پول و جواهرات و باغ و خانه فراوان داشت. از قضا روزی تاجر بیمار شد و پزشکان نتوانستند او را علاج نمایند. بهمین جهت تنها پسرش را صدا زد و گفت:
ای علی بدان و آگاه باش که عمر من تمام شده و باید از این دنیا بروم. تنها خواهش که از تو دارم این است که تا می توانی به بینوایان و افتادگان کمک کنی و نسبت به همسر و نوکرها و همه کسانی که زیر دستت هستند مهربان باشی و از دوستان بد و هرزه که جز عیاشی و خوشگذرانی و قمار کار دیگری نمی دانند، دوری کنی.
تاجر می خواست نصیحت های دیگری هم به پسرش بکند که نفس به شماره افتاد و چشم ها را به روی هم گذاشت و زندگی را بدرود گفت…
Reviews
There are no reviews yet.