از متن کتاب:
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی از روزها روباه حقه باز و حیله گری که توبره ای هم روی کولش انداخته بود، از نزدیکی یک آبادی رد می شد.
ناگهان چشمش به گربه ای افتاد که جست و خیزکنان مشغول بازی بود. روباه حقه باز که گرسنه اش هم شده بود، فکری کرد و آمد پیش گربه و سلامی داد و احوال پرسی کرد و گفت:
ای گربه عزیز، آخر این هم شد کار؟ من نمیدانم تو تا کی میخواهی بازیگوشی بکنی و پس مانده غذاهای آدمها را بخوری؟ اگر تو دست اتحاد به من بدهی تا با هم برویم و مرغ و خروس های آبادی را بگیریم، تو همیشه گوشت های لذیذ و تازه خواهی خورد.
سرانجام گربه تحت تاثیر وسوسه های روباه قرار گرفت و گول خورد…
Reviews
There are no reviews yet.