بازنویسی از: بهروز انصافی، محمد سلامت
از متن کتاب:
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
یک ماهی کوچولویی به اسم طلایی بود. طلایی در ته دریا بین مرجان ها زندگی می کرد. یک روز طلایی به دوستش اسب دریایی گفت:
من میخواهم بروم و دنیای بزرگتری را ببینم. نمی خوام تمام عمرم را بین مرجان ها باشم. تو هم می آیی با هم برویم؟
اسب دریایی گفت:
نه، من اینجا زندگی راحتی دارم. غذایم که آماده است، هیچ خطری هم مرا تهدید نمی کند.
طلایی گفت:
پس من رفتم، خداحافظ. من باید تمام دنیا را ببینم…
Reviews
There are no reviews yet.