✔️ از متن کتاب:
ما سرباز بودیم. در گل و شل، زیر باران، در حماقتها و در اندوه و ملال خویش می پنداشتیم که توانسته ایم “شناعت” را بشناسیم. اما در حقیقت آن را جز چند ماه بعد زیر تابش خورشید بزرگ نشناختیم.
از هر سوی جاده ای بی پایان، مردان، زنان، بچه ها، گاوها، اسب ها و سربازان عقب نشسته درهم شکسته از میان بقایای ارابه ها و کامیون های آتش گرفته درگذر بودند. بودند هنوز کسانی که خون ازشان جاری باشد؛ اما خون بیشترینشان دیگر از جریان بازایستاده بود.
زنده ها از میان جاده می گذشتند. وقتی که طیاره ها می رسیدند این زنده ها خودشان را در خون مردگان پنهان می کردند و موقعی که طیاره ها دور می شدند دوباره برمی خواستند. بودند کسانی که دیگر برنخیزند. اما کمتر کسان برمیخواستند و باز جاده را پیش می گرفتند و به بانک و فریاد آن کسان که دیگر نمی توانستند برخیزند، وقعی نمی نهادند.
دیگر کسان با نوزادشان، با گلها و گلدانهایشان، با بالشهایشان و با گربه شان زیر خانه شان دفن شده بودند…
Reviews
There are no reviews yet.