برگرفته از متن کتاب:
– آه…
– آآآآه…
– آآآآآه… رحم کنید! محض رضای خدا! به خاطر پیغمبر رحم کنید!
محکوم که بازوان او را محکم به میز شکنجه بسته بودند و بر اثر یکساعت فریاد زدن، صدایش دورگه شده بود، خاموش گشت. مردی که بالای سر محکوم ایستاده بود کمی به سوی او خم شد و گفت:
– تو به خودت رحم نمی کنی. از ما چه انتظاری داری؟ بگو! اعتراف کن تا نجات بیابی.
محکوم جواب نداد و حال جواب دادن نیز نداشت. سنگ بزرگی که با قرقره ها از سقف آویزان بود، با تمام سنگینی خود به روی سینه او فشرده میشد…
Reviews
There are no reviews yet.