بیائید با هم زندگی کنیم
یکی بود، یکی نبود، مرغی بود به نام حنایی که در لانه مرغها در مزرعهای زندگی میکرد. این مرغ که خیلی باملاحظه بود مزرعه را دوست نداشت، زیرا مرغ ها بسیار سر و صدا میکردند. صبح زود که میشد، خروس شروع میکرد به قوقولی قوقو کردن، مرغها هم دسته جمعی قدقد میکردند و سر و صدای زیادی به راه میانداختند. اما حنایی که دوست داشت صبح ها کمی بیشتر بخوابد با ناراحتی گفت: «عجب سر و صدایی!» حنایی در مزرعه دوستی داشت به نام هاپو. او یک سگ باوفا و دوست نزدیک حنایی بود. به همین جهت حنایی تصمیم گرفت که به دیدن دوستش برود.
تگ:
داستان حیوانات داستانی خیالی
Reviews
There are no reviews yet.