دو مرد پشت میزی در گوشه ای از بار کریون، پاریس، دور از گروهی روزنامه نگار که مشروب می نوشیدند، نشسته بودند. یکی از آندو مرد مسن لاغر اندامی که عينك بدون دوره به چشم و لباس مرتب اطو کرده ای بتن داشت اسمش «جان دوری» بود. بطوریکه میگفتند در سفارت آمریکا شغل کم اهمیتی داشت هم صحبت او «هری راسلند» آدمی بود چاق و سنگین وزن که قریب پنجاه سال از عمرش میگذشت. وی کت و شلوار طرح پیچازی بتن و کفشهای کهنه گرد گرفته ای بپا داشت راسلند آنقدر در پاریس زندگی کرده بود که تقریباً بومی آنجا محسوب میشد. ظاهراً از راه نوشتن مقالاتی درباره هنر جدید امرار معاش میکرد و مردم او را آدم بی آزاری میشناختند این دو مرد با صدای آهسته ای گفتگو میکردند هیچکس هر چند هم دقت میکرد – از روی ظاهر آنها نمیتوانست اهمیت یا پیش پا افتادگی مکالمات آندو را حدس بزند. دوری گفت:
خوب جریان این بود ممکن است چیز مهمی باشد و ممکن است ما را دست انداخته باشند ،هری من میل دارم تو رسیدگی به این جریان را بعهده بگیری. تا موقعیکه من متقاعد نشده ام این زن راست و درست میگوید. یا اینکه واقعاً دیوانه است موضوع رسمیت پیدا نمی کند…
Reviews
There are no reviews yet.