بخشی از متن کتاب:
از میان سنگفرش پیادهرو کمی دورتر از آسفالت خیابانها ستونی بر آمده است، ستونی آهنی و پوسیده، تمام سرمای محیط را به درون خود حبس کرده است و این جسم یخ زده در میان این خیابان تاریک و سرد خودنمایی میکند، بیشتر از رنگ و رخ پوسیده و سرمای حبس شده به وجودش آغوش مادرانهای که برای دو تن گسترده است نگاهها را به خود معطوف میکند، هرچند که نگاهی در خیابانها حاضر نیست تا این جان در وجود ستون بیرنگ و رخ را به نظاره بنشیند، اما بیشک اگر کسی در این هوای تاریک و میان این سرما از دل این خیابان میگذشت، نگاهش را به ستون و آغوش باز میدوخت تا دریابد آن دو تن کیستاند که سر بر شانههای ستون گذاشته و در کنار هم به خواب رفتهاند. یکی مسنتر از دیگری است، هر دو کاپشنهای بلندی به تن دارند و همهوجودشان را در میان لباسها از سرما محفوظ داشتهاند، به سر کلاهی بزرگ و پشمین کردهاند و دستکشها و پوتینهای در دست و پا هیچ محفظهای برای برون ماندن به میان نگذاشته است، تنها چشمها و بینیشان دیده میشود، شالگردنی تا روی لبهایشان را پوشانده و تنها محفظه بیرون آمده برای نفس کشیدن همان بینی سرخگون برون مانده از آنان است، چشمهایشان بسته و گویی هر دو به خواب فرو رفتهاند، از هر طرف ستون در میان پیادهرو شانه گسترده تا آن دو را بر خود فرو گیرد و خواب خوشی را میهمان آنان کند، صدای بوق ممتد اتوبوسی آنها را به خویش فراخواند و هر دو به چشم برهم زدنی از شانههای ستون برخاستند، زمان رفتن بود، باید که خرابان خرابان خود را به پلههای اتوبوس میرساندند و به سرعت به روی صندلیها مینشستند…
Reviews
There are no reviews yet.