برگرفته از متن کتاب:
پسر آقای بنست پا به خانه سالمندان می گذارد و به دختر پشت میز پذیرش سلام می کند. دختر جوان مهربان و معقولی که در واقع وقتی پسر دنبال جایی برای آقای بنست می گشت، به خاطر این دختر نظرش عوض شد و اینجا را انتخاب کرد، نه آن یکی خانه سالمندان در خیابان پوتچت را که از آن هم خوشش می آمد.
آن دختر و پسر آقای بنست درباره چهار تا چیز باهم حرف می زدند. درباره اینکه زندگی کلا چطور است، درباره هفته مقدس که چیزی به آن نمانده، درباره آسفالت تازه خیابان و درباره اینکه حال آقای بنست این اواخر چطور بوده است. وقتی حس می کنند که دیگر خیلی حرف زده اند، پسر می گوید: “خب دیگه…” و لبخند می زند و ادامه می دهد:” از معاشرت با شما خیلی لذت می برم. اما باید رفع زحمت کنم و برم اتاق.”
دختر که از حرف زدن در مورد همین چهار مورد هم خسته شده، همان حالتی را به خودش می گیرد که جلوی تمام دوستان و آشنایان تمام ساکنان خانه سالمندان می گیرد…
Reviews
There are no reviews yet.