مترجم: حبیبیان
در روزگاران کهن در سرزمینی دوردست، خیاط بینوایی زندگی میکرد به نام مصطفی. او بهزودی مرد و خانواده خود را تنها گذاشت.
یک روز که پسر مصطفی روبروی خانه خود بازی میکرد یک مرد ناشناس را در برابر خود دید. او از پسرک پرسید:
«تو علاءالدین هستی؟»
پسرک گفت: «بله، من علاءالدین هستم.»
آن مرد ناشناس گفت: «من برادر پدر تو هستم، چون میدانم که شما بسیار بیچیز و نیازمند هستید این کیسه سکه طلا و این حلقه جادو را برایتان آوردم.»…
Reviews
There are no reviews yet.