داستانی درباره سربازان ارتش سرخ و پارتیزان های شوروی در جنگ جهانی دوم
آغاز داستان:
در یک روز یکشنبه زمستانی پیرمردی که سطلی قراضه و قلم موئی کلفت بدست داشت آهسته در خیابانهای تریست میگشت. ریشش را مدتها نتراشیده و صورتش از چرک و یا از آفتاب سوختگی سیاه شده و قیافه اش حاکی از بیحالی بود. او همانطور که کفشهای مندرسش را میان گل برف آلود می کشید، به خیابان سنت ژاکوب در کوی کارگری وارد شد و یکی از دیوارهای آن را پسندید و جلوی آن ایستاد و قلم مو را به سطل فرو کرد و سنگ مرطوب جرز را سریش مالید و اعلانی بر آن چسباند…
Reviews
There are no reviews yet.