سرآغاز داستان:
یال اسب ابلق به عرق نشسته بود و پره های منخرینش آنچنان می لرزید که میشد گفت که از صبح تا آن موقع که ساعتی از ظهر گذشته بود، یک نفس تاخته است. سوار به زیر آمد. قامتش را کشید و نگاهی به دورادور خود انداخت و مطمئن شد که چشمی نمی پایدش. دهنه را از دهان اسب بیرون کشید. دهنه آغشته به کف دهان اسب بود. زین را از گرده اش برداشت. خورجین را که لوله دو تفنگ از آن سر به بیرون کشیده بود، به سنگی تکیه داد. اسب به سوی جویبار گردن می کشید و سوار با یک دست پوزه اسب را گرفته بود و با دست دیگر گردن و گرده اش را تیمار می کرد. اسب از تشنگی بی طاقت بود و سوار می ترسید حیوان عرق چا شود. سوار قامتی بلند، ته ریشی جوگندمی و چشمانی سیاه و نافذ داشت…
Reviews
There are no reviews yet.