داستان با این جملات آغاز می شود:
– سلام بی بی شزنه.
پيرزن بر سكوی كم عرض گلي ايستاده و پيراهن سياه بلندش در باد تكان مي خورد. جزر بود.
– خدا قوت.
پسر توی قايق ايستاده بود. چوب بلند را در آب فرو برد و به آن تكيه داد.
– اينجا چه مي كنی بی بی؟
پيرزن گفت: آمده ام قايق سواري. لبه مقنعه اش را روي شانه انداخت و پرسيد: سوارم مي كني؟
دردی انگار يك گلوله سربی، در سرش تاب می خورد.
پسر گفت: قایق که تا آنجا نمی آید. توی گل گیر می کند اگر بیارمش بالا.
بی بی لبخند زد. بعد خم شد. پاچه های شلوار خود را بالا کشید. نوارهای سیاه نامنظم بر پوست ساقها نقش بسته بود. پسر با لبخند به او خیره بود…
Reviews
There are no reviews yet.