در روزگاران قدیم، در یک صبح سرد زمستان که دانه های برف مثل پر سفید پرندگان از آسمان فرو میریخت در کشوری دوردست ملکه ای در کنار پنجره سیاهی از آبنوس نشسته بود و گلدوزی می کرد. ناگهان سوزن به انگشتش فرورفت و از آن سه قطره خون به روی برفهای جلوی پنجره چکید. سه نقطه قرمز خون بر زمینه سفید و یک دست برف، ملکه را به هیجان آورد و با خود گفت: کاش دختری داشتم به سفیدی برف، به سرخی خون و به سیاهی آبنوس این پنجره…
تگ:
داستانهای پریان داستانهای تخیلی برای کودکان قصه های پریان برای کودکان
Reviews
There are no reviews yet.