سرآغاز داستان:
از پله ها بالا می آیم تا به حیاط برسم. در حیاط بزرگ خانه ی حاجی جایی برای بازی نیست. من و فاطی این را میدانیم. باید فقط یک گوشه بشینیم و یه قل دوقل بازی کنیم یا دوزبازی، برای دوزبازی نمیتوانیم از یکی از ختائی های وسط حیاط استفاده کنیم چون حاجی با عصایش سر میرسد و کتمان میزند. مادر و عمه از حاجی میترسند. وقتی ما از حاجی کتک میخوریم صدای هیچکس در نمی آید. یکمرتبه که حاجی مارا زده بود شب به آقا جان گفتند و او رفت سراغ حاجی و با یک کنده ی هیزم زد به کمرش. از آن ببعد حاجی مارا بدتر میزند. نزدیک حوض دور یک نهال چنار را آجرچین کرده اند. چشمم را می گذارم پشت درز آجرها، در باریکه نوری که از لای درز آجرها عبور کرده، جوانه ای روی یک شاخه نهال می بینم…
Reviews
There are no reviews yet.