سرآغاز داستان:
تهران خیلی بزرگ شلوغ شده است. وقتی که آفتاب سر می زند، هیاهو برپا می شود. صدای اتومبیل ها، فروشندگان دوره گرد، قشقرق بچه ها و سوت کارخانه ها بهم آمیخته و جار و جنجال خفه و همهمه آلودی به وجود می آورد. مردها از خانه ها بیرون می ریزند و شتابزده به دنبال کار و کاسبی خود می روند. زنها، دخترمدرسه ها و پسرها در ایستگاه صف می کشند. اتوبوسها پر از جمعیت است با قیافه های جورواجور. بعضی ها سردماغ و با نشاط و خوشحال به نظر می رسند. برخی گرفته و غمگین هستند. چرا؟ خدا می داند! هر که یک نوع درد دارد که برایش غم خلق می کند. پارکابی ها داد می زنند. یک زن با قصاب سر کوچه چک و چونه می زند تا گوشت بی استخوان بگیرد. یک پسربچه با پای برهنه می دود، نان سنگکی به دست گرفته است و یک دختر سیه چرده با دامن کثیف و آلوده و چهره زردنبو و دردآلود به دنبال دختر اربابش است تا او را به مدرسه برساند…
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.