از عملیات مایک هامر
سرآغاز داستان:
زمستان تازه تازه می رفت تا آغاز شود. هوا روز به روز سردتر و سردتر میشد و پالتوها و لباسهای پشمی از انبارها خارج میشد و بر تن صاحبانش قرار می گرفت. در دفتر کارم پشت میز تحریر قهوه ای رنگی که از چوب ماهان ساخته شده بود، نشسته بودم و مشغول خواندن داستان دنباله داری در یکی از مجلات هفتگی بودم.
ولدا در گوشه دیگر اتاق در پشت میز خودش نشسته و مشغول ماشین کردن نامه ای بود که همان روز قرار بود آن را به اداره پلیس بفرستیم و گزارشی درباره حادثه چند روز قبل بود. در همان هنگام ناگهان درب اتاق صدا کرد و من سرم را از روی مجله برداشتم…
Reviews
There are no reviews yet.