یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود
در آن روزگارهای قدیم مرد ثروتمندی زندگی می کرد که خیلی طلا دوست داشت. آنقدر طلا دوست میداشت که حتی شبها تو خوابم خواب طلا میدید. بله این مرد همه چیز خونه اش را به رنگ زد طلایی درآورده بود که برق می زدند، حتی تختخوابش…
تگ:
داستانهای پریان داستانهای تخیلی برای کودکان قصه های پریان برای کودکان
Reviews
There are no reviews yet.