داستان با این جملات آغاز می شود:
از خانه بیرون آمدم و آهسته به طرف کارم به راه افتادم. از هوا باران ریزی می بارید. در حالیکه لبه بارانیم را بالازده بودم، به فکر فرورفتم. اکنون یکماه بود که بیکار بودم. مثل اینکه جنایتکاران از ترس من جرئت کاری را در نیویورک نداشتند. در هر حال از این بیکاری کسل کننده خسته و ناراحت بودم. سیگاری روشن کرده و در حالیکه به آرامی به آن پک می زدم، وارد خیابان پنجاه و چهارم شدم. از دور، نمای ساختمانی که دفترکارم در آن قرار داشت، نمودار گردید. از این فکر که جنایتکاران از (مایک هامر)، دشمن بلای جان آدمکشان می ترسند، در خود لذتی احساس می نمودم.
همینکه وارد دفتر کارم شدم، تلفن به صدا درآمد. بارانی را از تن خارج نموده، گوشی را برداشته، به زودی صدای پات چامبرز، دوست عزیزم را شناختم…
Reviews
There are no reviews yet.