از متن کتاب:
این داستان تلخیست که با اندکی تلخیص به نظر خواننده می رسد.
ماجرا در یک باغ، با غم می گذشت. وقتی همراه نویسنده به باغ رفتم، تنها سیاه می دیدم و آه می شنیدم. در هوای قیر و سرمای زمهریر، اشباح و اشکالی پراشکال دیده میشد، اما هیچکس توی باغ نبود؛ همه سرشان گرم مرگ.
مردی عمامی دعا می خواند و مردمی عامی آمین می گفتند. حیات، سرد؛ تا جاییکه چشم کار می کرد، جسد بود. همه آنها انگار در خوف خفته بودند. بهتم زد. چطور این همه جسد در چشم انداز جا میشد؟ کدام مَلَک اینجور الک می کرد؟ در برابر این مَلَک انگار، هر حربه نحیف؛ دانه های برف فربه بود…
Reviews
There are no reviews yet.